داستان یک عشق واقعی نه یک عشق مثل عشق من و تو
تاريخ : دو شنبه 30 مرداد 1386برچسب:, | 23:6 | نويسنده : amir m five

 زن و شوهری سوار بر موتور سیکلت در دل شب می راندند 

 

ان ها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.

 

زن جوان: یواشتر برو من میترسم. 

 

مرد جوان: نه این جوری خیلی بهتر!

 

زن جوان: خواهش میکنم من خیلی میترسم 

 

مرد جوان: خوب اما اول باید بگی دوستم داری

 

زن جوان: خوب حالا میشه یواشتر برونی

 

مرد جوان: خوب من رو محکم بگیر

 

زن جوان: خوب حالا میشه یواشتر برونی؟ 

 

مرد جوان: باشه ولی به شرط این که کلاه کاسکت من رو برداری و روی سرت بزاری

اخه نمی تونم راحت برونم اذیتم میکنه

 

روز بعد روزنامه نوشت 

 

برخورد یک موتور سیکلت با یه ساختمان حادثه افرید.

 

در این سانحه که به دلیل که به دلیل بریده شدن ترمز موتور سیکلت رخ داد. 

 

یکی از دو سر نشین زنده ماند و دیگری در گذشت 

 

مرد جوان از خالی شدن ترمز اگاهی یافته بود پس بدون این که زن جوان 

 

را مطلع سازد با طرفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت

 

و خواست برای اخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند 

 

و این است عشق واقعی .......

 

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: